منوی اصلی


نویسندگان


آرشیو موضوعی

درهم و برهم

متفرقه

خبر تصویری

عکس

داستان

اس ام اس و پیامک

پزشکی و بهداشتی

عاشقانه ها

لینک دوستان

ردیاب جی پی اس ماشین

ارم زوتی z300

جلو پنجره زوتی

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تنهاترین آرزو و آدرس tanhatarinarezo.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





قالب بلاگفا

آمار بازدید

» تعداد بازديدها:
» کاربر: Admin

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 90
بازدید دیروز : 3
بازدید هفته : 483
بازدید ماه : 483
بازدید کل : 681
تعداد مطالب : 89
تعداد نظرات : 19
تعداد آنلاین : 1

آرشیو ماهانه


پیوند های روزانه


لوگوی ما

تنهاترین آرزو


لوگوی دوستان


بر چسب ها




شنبه 14 بهمن 1391

حتما در یکی دو هفته اخیر، در مورد ویکی‌لیکس، بسیار خوانده‌اید و شنیده‌اید و تفسیرهای متضادی در مورد ماهیت و تأثیرگذاری آن خوانده‌اید.

اما در این پست، فارغ از این بحث‌ها، بر چیز ملموس‌تری تمرکز می‌کنیم: پایگاه داده‌های ویکی لیکس!

اگر علاقه‌مند به فناوری باشید، احتمال دارید تصاویری از محل کار شرکت‌های بزرگی مانند گوگل، مایکروسافت، فیس‌بوک یا توییتر را دیده باشید و از زیبایی محل کار آنها شگفت‌زده شده باشید. اما پایگاه داده‌ها و محل کار کارکنان فنی ویکی لیکس، واقعا از هر نظر بی‌نظیر است.

به نظر شما محل فیزیکی ذخیره هزاران سند منتشرشده و منتشرنشده، ویکی‌لیکس چگونه جایی می‌تواند باشد؟!

 



ادامه ی مطلب ...

نوشته شده توسط تنهاترین آرزو در ساعت 8:24



تصاویر زیبا از نقاشی های چهره در چهره

شنبه 14 بهمن 1391

 

 



:: موضوعات مرتبط: عکس، ،
:: برچسب‌ها: تصاویر زیبا از نقاشی های چهره در چهره,
ادامه ی مطلب ...

نوشته شده توسط تنهاترین آرزو در ساعت 8:6



زنان ایران به روایت دوربین

شنبه 14 بهمن 1391

 



:: موضوعات مرتبط: خبر تصویری، عکس، ،
:: برچسب‌ها: زنان ایران به روایت دوربین,
ادامه ی مطلب ...

نوشته شده توسط تنهاترین آرزو در ساعت 7:54



مرکز خرید شوهر

شنبه 14 بهمن 1391

یک مرکز خرید شوهر وجود داشت که ۵ طبقه بود و دخترها به آنجا می رفتند و شوهری برای خود می گرفتند.
شرایط این مرکز خرید این بود هر کس فقط می توانست یک بار از این مرکز خرید کند و به هر طبقه که می رفت دیگر نمی توانست به طبقه قبل برگردد.

روزی دو دختر به این مرکز خرید رفتند. در طبقه اول نوشته بود این مردان شغل خوب و بچه های دوست داشتنی دارند دختری که تابلو را خوانده بود گفت از بی کاری بهتره ولی می خوام ببینم که بالاتری ها چی دارند؟

در طبقه دوم نوشته بود این مردان شغل خوب با حقوق زیاد و بچه های دوست داشتنی و چهره زیبا دارند. دختر گفت هوم م م طبقه بالاتر چه جوریه؟

طبقه سوم نوشته بود این مردان شغل خوب با درآمد زیاد، بچه های دوست داشتنی و چهره ای زیبا و درکارهای خانه هم کمک می کنند. دختر گفت وای ی ی چه قدر وسوسه انگیز ولی بریم بالا تر ببینیم چه خبره؟

طبقه چهارم نوشته بود این مردان شغل خوب با درآمد زیاد، بچه های دوست داشتنی، چهره ای زیبا، در کارهای خانه به همسر خود کمک می کنند و هدفی عالی در زندگی دارند. دختر: وای چه قدر خوب پس چه چیزی ممکنه در طبقه اخر باشه؟ پس رفتند به طبقه پنجم.

طبقه پنجم: این طبقه فقط برای این است که ثابت کند زنان راضی شدنی نیستند. از اینکه به مرکز ما آمدید متشکریم روز خوبی را برای شما آرزو می کنیم.



:: موضوعات مرتبط: داستان، ،
:: برچسب‌ها: مرکز خرید شوهر,

نوشته شده توسط تنهاترین آرزو در ساعت 7:43



داستان یک دانشمند

جمعه 13 بهمن 1391

مدت ها پیش کشاورز فقیری برای پیداکردن غذا یا شکاری به دل جنگل رفت .
هنوز مسیر زیادی را طی نکرده بود که صدای فریاد کمکی به گوشش رسید.
او صدا را دنبال کرد تا به منبع آن رسید و دید که پسر بچه ای در باتلاقی افتاد و آهسته و آرام به سمت پایین می رود .
آن پسربچه به شدت وحشت زده بود و با چشمانش به کشاورز التماس می کرد تا جانش را نجات دهد.
کشاورز با هزار بدبختی با به خطر انداختن جان خودش بالاخره موفق شد پسرک را از مرگ حتمی و تدریجی نجات دهد و او را از باتلاق بیرون بکشد....
فردای آن روز وقتی که کشاورز روی روی زمینش مشغول کار بود،
کالسکه سلطنتی مجللی در کنار نرده های ورودی زمین کشاورز ایستاد .
دو سرباز از آن پیاده شدند و در را برای آقای قد بلندی که لباس های اشرافی بر تن داشت ،بازکردند.
زمانی که آن مرد با لباس های گران قیمتی که برتن داشت پایین آمد ،
خود را پدر پسری که کشاورز روز گذشته او را از مرگ نجات داده بود،معرفی کرد.
او به کشاورز گفت که می خواهد این محبتش را جبران کند وحاضر است در عوض کار بزرگی که او انجام داده،هرچه بخواهد به او بدهد .کشاورز با مناعت طبعی که داشت به مرد ثروتمند گفت که او این کار را برای رضای خدا و به خاطر انسانیت انجام داده و هیچ چشم داشتی در مقابل آن ندارد.
در همین موقع پسر کشاورز از ساختمان وسط زمین بیرون آمد.مرد ثروتمند که متوجه شد کشاورز پسرس هم سن وسال پسر خودش دارد ،
به پیرمردگفت که می خواهد یک معامله با او بکند.مردثروتمند­ گفت حال که تو پسرم را نجات دادی ،من هم پسر تورا مثل پسر خودم می دانم .
پس اجازه بده هزینه تحصیل او را در بهترین مدارس و دانشگاهها بپردازم .کشاورز موافقت کرد وپسرش پس از چند سال از دانشگاه علوم پزشکی لندن فارغ التحصیل شد و
به خاطر کشف یکی از بزرگ ترین ومهم ترین داروهای نجات بخش جهان که پنی سیلین بود،
به عنوان یک دانشمند مشهور شناخته شد.
آن پسر کسی نبود جز الکساندر فلیمینگ .چندسال گذشت .دست بر قضا پسر مرد ثروتمند به بیماری لاعلاجی مبتلا شد و این بار الکساندر،
پسر کشاورز که امروز یک دانشمند برجسته بود با داروی جدیدش بار دیگر جان آن پسر را نجات داد .جالب است بدانید که آن مرد ثروتمند ونجیب زاده کسی نبود جز لردران دلف چرچیل و پسرش هم کسی نبود جز وینستون چرچیل .



:: موضوعات مرتبط: داستان، ،
:: برچسب‌ها: داستان یک دانشمند,

نوشته شده توسط تنهاترین آرزو در ساعت 21:0



جمعه 13 بهمن 1391

تا به حال فکر کرده اید که فضانوردان در فضا با وجود بی وزنی و مشکلات خاص چه خوراکی هایی را استفاده می کنند؟

در زیر غذاهای مخصوص فضانوردان را مشاهده می کنید.




ادامه ی مطلب ...

نوشته شده توسط تنهاترین آرزو در ساعت 20:46



پسرک فقیر

جمعه 13 بهمن 1391

پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت خرج تحصیل خود را بدست می آوردیک روز به شدت دچار تنگدستی و گرسنگی شد،
او فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت در حالی که گرسنگی سخت به او فشار می آورد تصمیم گرفت از خانه بعدی تقاضای غذا کند،
با این حال وقتی دختر جوان زیبایی در را برویش گشود دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست دختر جوان احساس کرد که او بسیارگرسنه است براش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آور...د پسرک شیر را سر کشیدو آهسته گفت :
چقدر باید به شما بپردازم؟
دختر جوان گفت: هیچ،،،مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می دهیم چیزی دریافت نکنیم،
پسرک در مقابل گفت : از صمیم قلب ازشما تشکر می کنم،
پسرک که"هاروارد کلی" نام داشت پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس می کرد بلکه ایمانش به خداوند و انسانهای نیکوکار نیز بیشتر شد،تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد
سالها بعد...........زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد پزشکان از درمان وی عاجز شدند او به شهر بزرگتری منتقل شد،
دکتر هاروارد کلی برای مشاوره درمورد وضعیت این زن فراخوانده شد وقتی او نام شهری که زن جوان از آنجا آمده بود شنید برق عجیبی از چشمانش نمایان شد او بلافاصله بیمار را شناخت مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد برای نجات زندگی وی به کار گیرد،
مبارزه آنها بعد از کشمش طولانی با بیماری به پیروزی رسید روز ترخیص بیمار فرا رسید زن با ترس و لرز صورتحساب را گشود او اطمینان داشت تا پایان عمر باید برای پرداخت صورت حساب کار کند،نگاهی به صورتحساب کرد جملهای به چشمش خورد "همه مخارج بیمارستان قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است
امضاءدکتر هاروارد کلی"زن مات و مبهوت مانده بود به یاد آنروز افتاد پسرکی برای یک لیوان آب درخانه را به صدا در آورده بود و او در عوض برایش یک لیوان شیر آورد اشک از چشمان زن سرازیرشد.
فقط توانست بگوید:خدایا شکر...



:: موضوعات مرتبط: داستان، ،
:: برچسب‌ها: پسرک فقیر,

نوشته شده توسط تنهاترین آرزو در ساعت 20:28



جمعه 13 بهمن 1391

در جغرافیا، همریزگاه به تلاقی دو رودخانه به یکدیگر اطلاق میشود.حال این تلاقی ممکن است از به هم پیوستن دو انشعاب یا به هم پیوستن یک شاخه به جریان رودخانه اصلی باشد و یا نقطه ای که در آن دو رودخانه بزرگ یکدیگر را ملاقات کرده و رودخانه ای جدید وجود می آورند ، مانند تلاقی دو رو دخانه مونونگاهلا و الگنی در پیتسبورگ، پنسیلوانیا که از به هم پیوستن این دو رود؛ رودخانه اوهایو به وجود می آید.




:: موضوعات مرتبط: خبر تصویری، عکس، ،
:: برچسب‌ها: 10 تصویر شگفت انگیز از تلاقی رودخانه ها در سراسر جهان,
ادامه ی مطلب ...

نوشته شده توسط تنهاترین آرزو در ساعت 20:18



عشق و ازدواج چیست؟

جمعه 13 بهمن 1391

شاگردي از استادش پرسيد:
عشق چيست؟
استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پرخوشه ترين شاخه را بياور.
اما در هنگام عبور از گندم زار،
به ياد داشته كه نمي تواني به عقب برگردي تا خوشه اي بچيني؟
شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتي طولاني برگشت.
استاد پرسيد: چه آوردي؟
و شاگرد با حسرت جواب داد: هيچ! هر چه جلو مي رفتم، خوشه هاي پرپشت تر مي ديدم و به اميد پيدا كردن پرپشت ترين، تا انتهاي گندم زار رفتم.
استاد گفت : عشق يعني همين !
شاگرد پرسيد: پس ازدواج چيست؟استاد به سخن آمد كه: به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور.
اما به ياد داشته باش كه باز هم نمي تواني به عقب برگردي!
شاگرد رفت و پس از مدت كوتاهي با درختي برگشت!!!
استاد پرسيد كه شاگرد را چه شد و او درجواب گفت: به جنگل رفتم و اولين درخت بلندي را كه ديدم، انتخاب كردم.
ترسيدم كه اگر جلو بروم، باز هم دست خالي برگردم!
استاد گفت: ازدواج يعني همين !!!



:: موضوعات مرتبط: داستان، ،
:: برچسب‌ها: عشق و ازدواج چیست؟ ,

نوشته شده توسط تنهاترین آرزو در ساعت 20:12



شبنم و قطره / عکس

جمعه 13 بهمن 1391



:: موضوعات مرتبط: عکس، ،
:: برچسب‌ها: شبنم و قطره / عکس,
ادامه ی مطلب ...

نوشته شده توسط تنهاترین آرزو در ساعت 19:56



درباره



به وبلاگ من خوش آمدید


مطالب پیشین

کم باش
شاد باش....
اگر فـرهـاد باشـی همـه چیـز شیـریـن می شـود
من اینجا بس دلم تنگ است
۱۰ نکته کوچک و مهم در فتوشاپ برای طراحان وب
چرا دختران باید پسته بخورند
واژه هایی که عاشقانه می شوند …
خرابم …
حدیث روز / اهل قرآن چه درجه ای در بهشت دارند؟
عکسهای بازیگران بر سر سفره رنگین غذا
معرفی بهترین گوشی های هوشمند آندرویدی
چشم انداز هایی دیدنی و زیبا از نقاط مختلف چین
جاده های رویایی برای رانندگی
طالع بینی جالب دانشجویان
پرتره های افراد معروف با جملات خودشان
تصاویر ناب و دیدنی
تصاویر ناب و دیدنی
عکسهایی زیبا از جاذبه های کیش
تصاویر زیبا و جالب از انعکاس




Powered By LOXBLOG.COM Copyright © 2009 by tanhatarinarezo